داستان آدم
آه! خدایا! از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟
یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟
آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ
می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از
همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر
گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
ناگهان صدایی آشنا گفت: می بینم و تنها خریدارش من هستم.
آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟
خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است.
آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در
این کویر بی وجودی.
خداوند فرمود: اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد
کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از
گفتگوهای آخر دم در بهشت…
آدم گفت: خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.
خداوند فرمود: آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه
دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ
می کنی. او تو را پناه می دهد…
آدم دستپاچه شد. مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم
چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
خداوند فرمود: تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من
بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو
گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال
می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد. آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد.
موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟
خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن.
قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه
پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود
نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر
نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای
نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو
مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و
هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
برو آدم! اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور
بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو
زمینی شو تا به بهشت برسی… برو آدم… برو...
:: بازدید از این مطلب : 1324
|
امتیاز مطلب : 216
|
تعداد امتیازدهندگان : 69
|
مجموع امتیاز : 69