نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 

لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:

"امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور" 

"شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.  ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.

 

روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام  نخورد.

 

روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .

 

روز چهارم، هيچ نگفت .

 

شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها  بخواند.

 

پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم.  

 

لقمان گفت: "پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى"



:: بازدید از این مطلب : 1655
|
امتیاز مطلب : 736
|
تعداد امتیازدهندگان : 244
|
مجموع امتیاز : 244
تاریخ انتشار : 30 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 

گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

"می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…"

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت:

"لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟"

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت، فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:

"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."

گنجشگ خیره در خدائی خدا مانده بود.

خدا گفت:

"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!"

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

جایی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.



:: بازدید از این مطلب : 1814
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 30 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد.

 در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.حراج جالبی بود! سنگ هایی برای لغزش در تقوا، آینه هایی که آدم را مهم جلوه می داد، عینک هایی که دیگران را بی اهمیت نشان می داد.روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می کرد: خنجرهایی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آن ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»یکی از مشتری ها در گوشه ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن ها توجه نمی کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.شیطان خندید و پاسخ داد:«فرسودگی شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمتشان کاملاً مناسب است. یکی شان `شک` است و آن یکی `عقده حقارت`. تمام وسوسه های دیگر فقط حرف می زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.»

 



:: بازدید از این مطلب : 2251
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 29 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

سروده پایانی (منتسب به فردوسی‌) آنقدر زیبا و پر معنی‌ است که هر چند بار که می‌خوانم خسته نمی شوم بعضی‌ از ابیاتش مو را به بدن هر ایرانی‌ میهن پرست راست می‌کند

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

 نه اشتباه نکنید اینها صحنه هائی از فیلم زامبی لند نیستند بلکه مراسم عاشورا در کشور عزیزمان ایران است:

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

فردوسی

 



:: بازدید از این مطلب : 2002
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 29 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

اسم خودتونو به خط میخی پارسی باستان ببینید!

http://www.iranview.ir/pars.aspx



:: بازدید از این مطلب : 4300
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 



:: بازدید از این مطلب : 1722
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

امروز عشقم امد تهران ماموریت بعد 71 روز البته قراره فردا بره دوباره تا 20 روز دیگه دوباره بیاد

خیلی خوشحالم ساعت 2.15 اومد دم شرکت 15 دقیقه دیدمش انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چی کار کنم وای چقدر خوب بود ای خدا شکرت دل تو دلم نیست بعد از ظهرشه عشقم بیاد دنبالم

وای خدا واقعا شکرت دیگه واقعا داشتم کم میاوردم



:: بازدید از این مطلب : 1764
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده


آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .



:: بازدید از این مطلب : 1707
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد

گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته

و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات

جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست

چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .

کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده

اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.

پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت

با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .

کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

الان چند سالی است که

کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد

او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید

چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

به همین دلیل است که دیگر

در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد........




:: بازدید از این مطلب : 1672
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 نامت چه بود؟ آدم

 

فرزند؟ من را نه مادري نه پدري، بنويس اولين يتيم خلقت

 

محل تولد؟ بهشت پاك

 

اينك محل سكونت؟ زمين خاك

 

آن چيست بر گردن نهادي؟ امانت است

 

قدت؟ روزي چنان بلند كه همسايه خدا،اينك به قدر سايه بختم به روي خاك

 

اعضاء خانواده؟ حواي خوب و پاك ، قابيل خشمناك ، هابيل زير خاك

 

روز تولدت؟ روز جمعه، به گمانم روز عشق

 

رنگت؟ اينك فقط سياه ، ز شرم چنان گناه

 

چشمت؟ رنگي به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

 

وزنت ؟ نه آنچنان سبك كه پرم در هواي دوست

نه آ نچنان وزين كه نشينم بر اين خاك

 

جنست ؟ نيمي مرا ز خاك ، نيمي دگر خدا

 

شغلت ؟ در كار كشت اميدم

 

شاكي تو ؟ خدا

 

نام وكيل ؟ آن هم خدا

 

جرمت؟ يك سيب از درخت وسوسه

 

تنها همين ؟ !!!!همين

 

حكمت؟ تبعيد در زمين

 

همدست در گناه؟ حواي آشنا

 

ترسيده اي؟ كمي

 

ز چه؟ كه شوم اسير خاك

 

آيا كسي به ملا قاتت آمده؟ بلي

 

كه؟ گاهي فقط خدا

 

داري گلايه اي؟  ديگر گلايه نه؟، ولي ..

 

ولي چه ؟ حكمي چنين آن هم يك گناه!!؟

 

دلتنگ گشته اي ؟ زياد

 

براي كه؟ تنها خدا

 

آورده اي سند؟ بلي

 

چه ؟ دو قطره اشك

 

داري تو ضامني؟ بلي

 

چه كسي ؟ تنها كسم خدا

 

در آ خرين دفاع؟

 

 

مي خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

 



:: بازدید از این مطلب : 1697
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 
خدایا ..
 
چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی ...
 
چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما
تو فراموشم  نکردی...
 
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت
هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی ...
 
چه روزهایی که سرمو
تُو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برای تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح من است ...
 
وقتی خسته از همه جا و
همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی...
 
وقت از آدم های دور و برم دلم
گرفت ...
 
و دنیا غم هاش و بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی... 
 
 تو با حضورت به
خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی...
 
وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا
دادی...
 
وقتی دوستام درددلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا
کردم فهمیدم که غم و غصه های دیگرون بارش سنگین تر از از غصه های خودمه...
 
اون وقت
تو وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو چشیدم ...
 
وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی
فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش ...
 
نه شاد بودن واسه داشته
ها ... 
 
و وقتی به ازای نداشته ها  بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و
مهربونیت بیشتر پی بردم ...
 
و فهمیدم بیشتر از اون چه که هستی باید مهربون باشی
...
 
خدا جونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد و به خاطر همه چیز ممنون.....
 
خدایا به خاطر
سه چیز سپاسگذارم   
دادن هایت    ندادن هایت    گرفتن هایت.......
 
دادن هایت را
نعمت ، ندادن هایت را رحمت ، گرفتن هایت را  حکمت
 


:: بازدید از این مطلب : 1819
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛  فریب می‌فروخت...

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند... 

توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...

هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد : 

بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را !!!

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را !!!

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد؛ حالم را به هم می‌زد…

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.

موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم، فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم.  

نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی!

تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و  او هی گفت و گفت و گفت... 

ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.  

با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توی آن جز غرور چیزی نبود!!!

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خورده بودم، فریب...

دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام؛ تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، اما شیطان نبود آن وقت نشستم و های های گریه كردم ...

اشك‌هایم كه تمام شد،‌ بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود 

 

سخن روز :  خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید بقدر آرزوی تو گسترده می شود و بقدر ایمان تو کار گشاست ...



:: بازدید از این مطلب : 2027
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

دعوای زن و شوهر ها در نقاط مخالف دنیا



:: بازدید از این مطلب : 1744
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده



:: بازدید از این مطلب : 1679
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

سلام دوستای گلم امروز خواستم بهتون یک سایت معرفی کنم برای خودم جالب بود گفتم شاید برای شما هم جالب باشه



:: برچسب‌ها: جالبترین سایت , آمار ,
:: بازدید از این مطلب : 1565
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.(دوست ندارید نظر ندید ولی حتما ادامه مطلب رو بخونید)



:: بازدید از این مطلب : 1643
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 شکلکهای یاهو در زبان شعرا!!!!



:: بازدید از این مطلب : 1735
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 16 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

در مقابل عشـق همچون شاعران بزرگ با احساس وآماده پاسخگویی باش.

 



:: بازدید از این مطلب : 1523
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 16 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده


سختی های بزرگ به آدمی نیرویی دو چندان می بخشد .ارد بزرگ

دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ، ارزش فزونتر . ارد بزرگ

مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد .
ارد بزرگ

ارزش سختی های روزگار را باید دانست ، آنها آمده اند تا ما را  نیرومندتر سازند .
ارد بزرگ

آنکه سختی نکشیده ، نرمی و بهکامی نخواهد داشت . ارد بزرگ

گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود .
ارد بزرگ

بسیار یاد کردن از سختی های زندگی ، بردگی می آورد . 
ارد بزرگ

آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .
ارد بزرگ

دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست .
ارد بزرگ

رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت .
ارد بزرگ

سرآمد دشواری و سختی دانایست و دانا چشم خویش را بر  بسیاری از زیبایی های زود گذر گیتی خواهد بست .
ارد بزرگ

 


 



:: برچسب‌ها: فرگرد , رنج , سختی ,
:: بازدید از این مطلب : 2114
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 15 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

 خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…



:: بازدید از این مطلب : 963
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 13 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.
اکبرعبدی می‌گوید: ))یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟ گفتم: آره. گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. من فقط دوستش داشتم!((



:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 13 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

به هنگام نکوهش هنگامه باران ، به بهره اش نیز بیاندیش . ارد بزرگ

بارش باران تپش زندگی و مهربانی است . ارد بزرگ

خردمندان همچون باران بر اندیشه های تشنه می بارند و دگرگونی های آینده را موجب می گردند .
ارد بزرگ

نم نم باران ، سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید زمانی بس دراز می خواهد و روانی تشنه باران .
ارد بزرگ

بارش باران از پستان گیتی ، فرزندان را در دل خاک جانی می دهد و زندگی را هویدا می کند و چه نیک مردان و زنانی که می بارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان .
ارد بزرگ

باران مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .
ارد بزرگ



:: برچسب‌ها: باران , ,
:: بازدید از این مطلب : 1012
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 

عشق تنها يک قصه است

 

 در سطر اول آن ، تو از راه مي‌رسي و خاک بوي باران مي‌گيرد

 در سطر دوم ، آفتاب مي‌شود و تو از درخت سبز سيب سرخ مي‌چيني

 در سطر سوم ، زمين مي‌چرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره مي‌بارد

 در سطر چهارم ، تو دست‌‌هايت را به سوي مغرب دراز مي‌کني

 در سطر پنجم ، همه چيز از ياد مي‌رود و من به نقطه‌ي پايان قصه خيره ‌مي‌مانم

.

.

.

 

و عشق آغاز ميشود

 

...



:: بازدید از این مطلب : 1061
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

بلايي كه بعد از انقلاب سر شير پرچم آمد



:: بازدید از این مطلب : 963
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

دگر سیرم خداوندا

دگر گیجم خداوندا

خداوندا تو راهم ده

پناهم ده

امیدم ده  

که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس

ستمبار است



:: برچسب‌ها: خداوند , امید , ذات , ترس , تنهایی , خسته , آرامش ,
:: بازدید از این مطلب : 1000
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 11 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است...

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد...

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند...

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد...

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد...

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد...

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد...

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد...

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست...

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده...

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده...

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است...

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است...

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است...

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است...

دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است...

دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست...

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند...

دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون(( تا)) است ...

دلم برای کسی تنگ است  که دل تنگ دل تنگی هایم است...

دلم برای عشقم تنگه



:: بازدید از این مطلب : 976
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 11 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

.ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی،

متشکرم از شما،ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت هرگز نمیدانستی !



:: بازدید از این مطلب : 1007
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 11 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

سلام دوستای گلم

برای امیرحسینم یه مشکلی پیش اومدهgirl_cray.gif ازتون میخوام براش دعا کنیدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 زود حل بشه مشکلش تا عشقم غصه نخوره

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد



:: بازدید از این مطلب : 929
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 این نکته رو هم بگم که همه مردا اینطوری نیستن (آقایون ناراحت نشند)


پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.



:: بازدید از این مطلب : 986
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 9 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

http://zibasazweb.persiangig.com/weblog/ax/12.gif

عزیزم،عزیز دلم،بیشتر از تمام دنیا دوستت دارم.می‌دانی چرا؟چون مهربان‌ترین پسرک معصومی هستی که در تمام عمرم شناخته‌ام.چون در عین شیطنت معصومی.در عین اینکه گاهی نا‌آگاهانه خودخواهی،بیشتر و بیشتر فداکار و با گذشتی.در عین عصبانیت خشمت را فرو می‌خوری و باز هم مهربانی می‌کنی.و باز هم می‌گویی دوستم داری.دوستت دارم چون سنگ زیرین آسیاب بودن را کم کم یاد می‌گیری.یاد می‌گیری در برابر اشتباه من بخشش داشته باشی و در برابر اشتباه خودت تواضع نشان بدهی.عزیزم در برابر کسی که انقدر بزرگوارانه و فروتنانه هر روز سعی می‌کند بهتر و بیشتر به ذات پاک و بی‌آلایشش باز گردد چه می‌توان گفت؟من در برابر این عشق زلال و بزرگ جز سپاس و سپاس و سپاستصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 چه می‌توانم انجام بدهم؟و اینکه از تو یاد بگیرم اینکه هرروز بهتر شوی هنر بزرگتریست تا اینکه خوب باشی و به همانی که هستی اکتفا کنی.تو را به خاطر روح بزرگت،قلب مهربانت و عشق سرشارت ستایش می‌کنم محبوبم!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد



:: بازدید از این مطلب : 1066
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 9 آبان 1389 | نظرات ()